ریزوریوس



تحلیل کردن و نتیجه گرفتن همیشه برایم لذت بخش بوده و هست . کوچکترین حرف ها و حرکات دیگران را در ذهنم ثبت میکنم و شروع میکنم به ربط دادن موضوع ها به یکدیگر و گرفتن نتیجه ای کلی . گاهی آنقدر ذهنم پر می شود که بی توجه ترین می شوم به اطرافم. گاهی به قدری غرق در افکارم هستم که متوجه مکان و زمان نمی شوم و به خودم که می آیم، خود را جایی پیدا میکنم که نمیدانم چگونه از آنجا سر در آورده ام!

مدتی سعی کردم هر آنچه به ذهنم می رسد را ثبت کنم. به خودم که آمدم دیدم، چند هفته است فقط می نویسم و می نویسم . نوشتن آشفتگی ذهنی ام را کم میکرد. کانال تلگرامم پر است از نوشته ها و نتیجه گیری هایم. نوشته هایی که حتی برنگشتم بار دیگر بخوانمشان. چون فقط می نویسم که آرام تر شوم. هنوز هم کانال پرایوت تلگرامم مهم ترین منبع آرامش من است. هر موقع که افکار مختلف به سمتم هجوم می آورند، شروع میکنم به نوشتن در کانال . حالا چرا کانال؟ چون سهل الوصول تر است.

این مقدمه را نوشتم تا علت کم کار بودنم در وبلاگ را توضیح دهم. این روزها افکارم آشفته تر است . انقدر به موضوعات مختلف فکر میکنم که نمیدانم کدام را بنویسم. درباره موضوعات مختلفی فکر کردم و دلم میخواست بیشتر تحقیق کنم و بیشتر بنویسم. راستی نگفتم، دنبال کردن پیج های فمینیستی اینستاگرام افکارم را آشفته تر هم کرده است. به موضوعاتی مثل کودک همسری، بکارت،مهریه، پذیرفتن نقش والدی، حجاب اختیاری و . ساعت ها فکر میکنم، مطالب موافق و مخالف را میخوانم و سعی میکنم به نتیجه برسم. هم میخواهم درباره این موضوعات بنویسم و هم جرئتش را ندارم. چون میدانم اطلاعاتم کم است و باید بیشتر و بیشتر مطالعه کنم. پرایوت نبودن وبلاگ و بیشتر بودن خواننده هایش شهامتم را برای نوشتن کم کرده است. ساعت ها فکر میکنم و شروع میکنم به نوشتن؛ اما نمیتوانم گزینه "انتشار" را فشار دهم. و این عدم قطعیت و اعتماد بیشتر ناراحتم میکند. از عدم قطعیت نوشتم. همه چیز را بارها زیر سوال میبرم و به هیچ چیز مطمئن نیستم. ممکن است افکار و عقاید منِ دیروز و منِ امروز متفاوت باشد. خواندن کتاب و مطلبی جدید مرا به فکر فرو میبرد و حتی ممکن است نظرم راجع به یک موضوع عوض شود. نمیدانم این انعطاف پذیری خوب است یا بد. حتی نمیدانم اسمش انعطاف پذیری است یا حماقت. و حتی الان به قدری به همه چیز شک دارم که مطمئن نیستم جملاتم از نظری نگارشی درست هستند یا نه!

این عدم قطعیت و اطمینان به شدت آزارم می دهد. دلم می گوید، این مطلب را هم مثل همه ی مطالبی که نوشتی تایید نکن ؛ شاید بعدا پست بهتری نوشتی و این چرندیات ارزش منتشر شدن ندارند. اما میخواهم این بار به حرف دلم گوش نکنم و این بازی کثیف "عدم انتشار پست ها" را تمام کنم. 

پ.ن : عنوان از فاضل نظری


امتحاناتم دیروز تموم شد. به هر نحوی که بود .

اولین کاری که بعد از امتحان کردم این بود که زنگ بزنم یه وقت آرایشگاه بگیرم. بعدش خوابیدم تا 9 شب:)

یه حس دلتنگی و پوچی عجیبی دارم . 

امیدوارم زود تر به حالت نرمال برگردم . این روزا خیلی به مرگ فکر میکنم و بغض می کنم.

پ.ن : عنوان از بیدل


یکی از دردناک ترین خبرهایی که تا الان شنیدم، مرگ حسین محب اهری بود . اون فیلمش که دستمال دستش گرفته و با آخرین توانی که براش باقی مونده داره می رقصه ، اشکمو درآورد .
میدونید چیه ، یه سلبریتی مردمی همیشه تو قلب مردم جا داره. شاید خوشگل نباشه، شاید خوش تیپ نباشه، شاید پولدار نباشه، اما مردمی بودن یه چیز دیگست . یه سریا تو قلب مردم جا دارن و هیچ وقت هم بیرون نمیرن از قلب مردم. این آدما کسایی هستند که نقاب به چهرشون نمیزنن . خودِخودِ خودشونن . نقش بازی نمیکنند . اهل تجمل نیستند . مهربونی شون نه برای شوآف که بخشی از وجودشونه. خودشونو به زور مهربون نشون نمیدن . این آدما مهربونی رو تعریف میکنند.
حسین محب اهری از این آدما بود به نظرم. امیدوارم همونطور که با روح شاد زندگی کرد و به بقیه هم این شادی رو هدیه داد، بعد از آسمونی شدنش هم روحش پیش خدا آروم بگیره و همینطور شاد بمونه.
اگه حوصله داشتید، یه فاتحه هم براش بخونید.
پ.ن : درگیر امتحاناتم . برای همین کم پیدام. امتحانا خیلی فشرده است. معاون آموزشی دانشگاه (البته نمیدونم سمتش چیه. همونی که برنامه ریزی های آموزشی دست اونه:/) دو ترمه عوض شده و تمام تلاشش رو برای هرچه فشرده تر بودن امتحانا انجام میده. با عوض شدن برنامه هم موافقت نمیکنه و تنها حرفش اینه : طول ترم بخونید. 
حالا مهم نیس. هر چی که آدمو نکشه، قوی تر میکنه:))))

 با دانش آموز پشت کنکوریم که یک ساله پشت کنکور مونده صحبت میکنم و بحث رو به سمتی می برم که از روزایی که خوب میخونده و کارایی که میکرده حرف بزنه تا ایده بگیرم برای به کار بردن روش هایی برای افزایش ساعت مطالعه و انگیزه اش.

با اینکه چی گفت و چه برنامه هایی ریختیم کاری ندارم . داشت از خاطراتش تعریف میکرد. میگفت معمولا معلم هامون سخت نمیگرفتن و منم نمیخوندم. فقط اون درسایی ک علاقه داشتم رو میخوندم. اما یه جایی معلم هاش سخت گیرتر میشن و اینم خیلی پیشرفت میکنه. میگه تا قبل از اون نمراتش برای بیشتر درس ها ۱۳،۱۴،۱۵ بوده. با توجه به مادر سخت گیری که داره برام سوال شد که چرا خانواده اجبارش نمیکردن برای نمره خوب گرفتن! پرسیدم. گفت که کارنامه هامو قایم میکردم. شماره ای که مدرسه از اون شماره نمرات رو به گوشی والدین میفرستادن رو گذاشته تو بلاک لیست و هر کدوم از کارنامه هاش رو یه جایی که به عقل جن هم نمیرسیده قایم میکرده! نمی نویسم کجا، ک بد آموزی نداشته باشه یاد نگیرید! حتی این بشر رتبه کنکورشم قایم کرده از والدینش. فکر کن؟ اینترنت رو دست کاری کرده که نتونه آنلاین بشه موقع اعلام رتبه ها توسط سازمان سنجش و خیلی عادی و طبیعی و با غر غر رفته کافی نت. از کارنامه کنکور دوستش که رتبه خوبی داشته استفاده کرده و با فوتوشاپ یه کارنامه تر و تمیز درست کرده و اون کارنامه رو آورده خونه. و الان مادرش فکر میکنه گل پسرش با رتبه ۵۰۰۰ پشت کنکور مونده. درحالی که رتبه اش ۲۰۰هزار بوده:/

بعد شما فکر کن هربارم که قراره من ش تلفنی صحبت کنم ، یادآوری میکنه که اون قضیه رتبه کنکور رو لو ندیدا:))))

اینا گوشه ی کوچیکی از کلک هایی هست که به پدر و مادرش زده:))) . 

بعد حالا جالب اینجاس که یه بار که داشتیم با هم صحبت میکردیم، میگفت سست شدم و نمیتونم درس بخونم. میگم چرا؟ میگه تمرکز ندارم. میگم به چی فکر میکنی؟ میگه به دوستام که صبح تا شب تو گیم نت هستن و فقط تفریح میکنند. گفتم خب تو چرا نمیری تفریح کنی؟ خیلی سخته مامانت رو بپیچونی بری گیم نت؟ :))) (باور کنید نمیتونستم خودمو نگه دارم تیکه نندازم:/) . میگه نه کار سختی نیست ولی خب من دوست دارم درس بخونم و پیشرفت کنم. تو دلم گفتم پس زر نزن ولی به خودش نگفتم:)))) . به خودش گفتم پس انتخاب تو اینه که بشینی و برای آینده ات تلاش بکنی. وگرنه علافی کردن و کارایی که بقیه وقتشون رو باهاش میگذرونن ، کار خیلی سختی نیست. به هدفت احترام بذار و تلاشت رو بکن و از این چرت و پرتا:/

کلا پسر خوبیه. دوسش دارم. حتی براش کتاب خریدم و براش فرستادم ^_^ (وضع مالیشون خوبه ها اما کتابو پیدا نمیکرد ، خودم براش فرستادم و دوست داشتم که عنوان کادو داشته باشه). 

خلاصه که بعد از اینکه کنکورش رو داد حتما شمارش رو نگه میدارم، اگه عملیات پنهون کاری چیزی داشتم ازش م بگیرم:/ . انقدر که حرفه ایه.


ولی من هنوز تو کف بارداری دختر ۱۲ ساله با دو گیگ اینترنتم .

به جای اینکه بیان و روی شیوه های تربیتی و ناآگاهی دختره بحث کنند، کل تلگرام و فضای مجازی رو زیر سوال میبرن. زیبا نیست؟ 

یکی از کاربرای توییتر، پیام سال ۲۰۱۵ ش رو کوت کرده بود که نوشته بوده:

‏حیرت انگیزه! مومن نسب ترسناک فضاسازی میکنه، میگه دختر 7ساله  از وقتی وایبر نصب کرد ظرف دو هفته چندتا مرد اومدن خونه اش! 

ترسناکه این آدم


مومن نسب همینیه که بحث دو گیگ و بارداری رو چند روز پیش مطرح کرده:)). من واقعا دیگه نمیدونم چی بگم:))) . همین آدما دارن برای ما تصمیم میگیرن:) این حیرت انگیز تره.


ولی من انقدر بی جنبم که با اینکه بیشتر از یک ماهه که با دوستم قهرم، دلم براش تنگ میشه:( . حقیقتش باورم نمیشه . چی شد که اینطوری شد. باید اون موقع که گفتم بهش بیا گروه فیزیوپات با هم باشیم و سرد جواب داد میفهمیدم . 

میدونید چیه؟ از ترم اول با هم درس خوندیم و کنار هم بودیم همیشه . برام باورش سخته که یهو سر برداشتن جزوه هاش دیگه جواب تلفنم رو نداد! 

گوشیمو که نگاه میکنم ، عکسامون ، چت هامون ، پروفایل واتس اپش که هنوز عکس ۴ نفره مونه که اون روز با بچه ها رفتیم املت بزنیم . همه شون این سوالو تو ذهنم پر رنگ میکنن که چطور شد که اینطوری شد .

پ.ن۱ : بد تر از صد تا شکست عشقی ضربه خوردم:/ . اوایل که قهر بودیم ، همش حس میکردم چیزی کمه. اون یکی دوستم هم دیگه به حرف اومده بود و میگفت همش چشمت دنبال اینه کجا میره، کجا میاد و اصلا بودن منو نمیبینی! فقط نبودن اونو میبینی . بهتر شدم ولی خب خیلی سخته برم بوفه و ببینم اونم هست و برم جایی که اون نیست:(

پ.ن ۲ : حقیقتش اولین باره که با یه دوست صمیمی قهر میکنم . من دوستای خیلی کمی دارم ولی اون دو سه تا دوست نزدیکم رو خیلی دوست دارم:( . طول میکشه تا عادت کنم یه غرببه است:(


شاید باورش براتون سخت باشه:/ . ولی از اینکه رفتم دکتر و تونستم نسخه ای که برام نوشته بود رو بخونم بسیار ذوق کردم:/

همیشه از بچگی آرزو داشتم بفهمم این عجیب غریبایی که تو دفترچه مینویسن معنی و مفهومش چیه. و الان میتونم بگم از ذوق فهمیدن این مسئله رو ابرام:/

اوج ذوق کردنم اونجا بود که داشتم میرفتم تزریق متوجه شدم یه دارویی اشتباه داده شده (آمپول فی الواقع) و به بابام گفتم و تزریق نکردیم بعد رفتیم عوضش کردیم:/. 

پ.ن : بچه بودم این دفترچه هایی که تموم شدن رو بابام بهم میداد و من از نسخه نوشتن توش ذوق میکردم. مهر بابامم برمیداشتم و مهر و امضا میکردم نسخه ای که نوشتم رو. بعد بابام مسئول داروخونه میشد و میرفتم ازش دارو میخریدم:دی


ولی من هنوزم قابلیت اینو دارم که برم وبلاگ

روژین و زار بزنم . میدونید، باورش هنوزم سخته که آدم به این مهربونی دیگه نیست . 

به کامنتای پست آخرش سر میزنم و میفهمم که رزیدنت نورولوژی هم بوده با این حالش و دست از تلاش برنداشته .

تو آخرین پستش یه نفر کامنت زیر رو گذاشته . بازم به فکر فرو میرم . واقعا یه آدم همجنس گرای مهربون که بدی به مردم نکرده، جاش تو جهنمه؟ خدا واقعا انقدر بی رحمه؟:(((  (روژین همجنسگرا نبوده ولی استادش بوده گویا)

رژین که رفت خدا رحمتش کنه ولی در امریکا که اشخاص مومن بسیار هست طرفدار استاد همجنس بازش در امریکا بود نام خدا را نمی تونم بیارم برای اینکه همجنس بازی با شیطان هست کسی که تاییدش می کنه هم در جهنم هست نمی دانم چرا حس خوبی به این رژین بی دین کافر خودخواه ندارم دقیقا مانند ریحانه جباری فاسد خنگ خدا مادر دیوانه ان دختر میخواد تطهیر ش کنه قدیس بسازه حس ترسناک هست آبجی خانم برای رژین طلب مغفرت کن


یاد George Carlin میفتم که میگفت :

 Religion has convinced people that there's an invisible man . living in the sky. Who watches everything you do every minute of every day. And the invisible man has a list of ten specific things he doesn't want you to do. And if you do any of these things, he will send you to a special place, of burning and fire and smoke and torture and anguish for you to live forever, and suffer, and suffer, and burn, and scream, until the end of time. But he loves you. He loves you. He loves you and he needs money.


طبقه پایینمون یه نی نی به دنیا اومده . یک هفته اس . امشب تا ساعت یک و نیم بیدار بودم و داشتم The handmaid's tale می دیدیدم (فکر کردید به خاطر درس بیدار میمونم؟:/ سخت در اشتباهید) . حدود ساعت دو که از نزدیکای نقطه متناظر اتاق نی نی تو خونه خودمون داشتم رد میشدم، صدای گریه شو شنیدم . همونجا وایستادم ، فقط گوش کردم . انقده motivated شده بودم که حد نداشت اون وقت شبی:)))) . 

هر وقت حالم خوب نیس، میرم پیج نی نی هایی رو نگاه میکنم که فالو کردمشون و کلی ذوق میکنم و حالم خوب میشه:)))

با دیدن The handmaid's tale ، و شنیدن صدای گریه نی نی این ترس افتاده به جونم که نکنه نتونم نی نی داشته باشم . البته سعی میکنم بهش فکر نکنم . اما تصور جامعه بدون نی نی ( حالا خودم به کنار، نگران جامعه هم هستم) به شدت ترسناکه . و شب تا صبح خواب handmaid ها و wife ها و نی نی ها رو می دیدم. یادمم نمیاد تو خواب دقیقا خودم چه نقشی داشتم . ولی خواب وحشتناکی بود:((((

پ.ن 1 : برای بار هزارم بهم ثابت شده جنبه دیدن فیلم ندارم و حس میکنم دچار افسردگی پسا فیلمی شدم:))))))

پ.ن 2 : commander واترفورد داشت به آف فرد میگفت که سعی کردیم یه دنیای بهتر درست کنیم . آف فرد گفت دنیای بهتر؟ که واترفورد، عنوان رو گفت 


یکی از چالش های بزرگی که این روزا باهاش مواجهم٬ خواهر نوجوونمه. خواهرم ۱۴ سالشه و تو سن حساسی قرار داره. سر پر از سودایی داره . امروز برای سومین آزمون پی در پی ترازش افت کرده. از مهر ماه ترازش روی ۷۱۰۰-۷۰۰۰ ثابت مونده بود ولی سه آزمون قبلی به ترتیب ۶۸۰۰ - ۶۶۰۰ و این آزمون هم ۶۵۰۰ آورده. به زور درس میخونه و هر موقع می گم درس بخون میگه قرار نیست که همه دکتر بشن! میگم خب تو دکتر نشو ولی وارد هر رشته ای که بشی باید سختی بکشی و درس بخونی! شروع میکنه به گفتن حرفایی مثل نه خیر شما به من میگید پزشک شو! من علاقه ندارم! و منم دوباره تکرار می کنم عزیز من کی بهت میگه آخه پزشک شی! تا حالا بهت گفتیم باید چه رشته ای بخونی؟ که دیگه از جواب دادن باز میمونه.

میگه من نمیخوام درس بخونم. میگم خب میخوای چیکار کنی؟ میگه میخوام زندگی کنم!

حالا زندگی رو چی معنی میکنه؟ باشگاه رفتن٬ وزن کم کردن!٬ بیرون رفتن و تفریح کردن و خرید کردن! این وسط میگه دوست دارم فروشنده بشم!

بهش میگم حتی برای فروشنده خوب شدن هم باید تحصیلات آکادمیک مرتبط داشته باشی تا بتونی کسب و کارتو راه بندازی .

چند دقیقه بعد میگه من میخوام رئیس جمهور شم! و باید برم انسانی بخونم بعد خودش جواب میده که نه من عربیم خوب نیست!

دست رو هرچی میذاره و میبینه که کار سختیه٬ زود نظرش عوض میشه و کار من فقط گوش کردن به حرفاش و قانع کردنشه .

یه ماهی میشه که دست بند و اینا درست میکنه یا مثلا با قیمت کمتر میخره بعضیاشونو و میفروشه و از این کار لذت میبره. گفتیم اوکی این کار رو بکن ولی نباید به درست آسیب برسه. اما دارم میبینم که نمی تونه مدیریت کنه. دو هفته هم هست کلش او کلنز نصب کرده و صبح تا شب پای لپ تاپه که اتک نخوره:/ . وقتی هم اسم درسو میاری جیغ میزنه! امروز دیگه جدی باهاش حرف زدم و گفتم این هفته نباید کلش زیاد بازی کنی (قبول کرده فعلا که هفته ای یه بار بازی کنه فقط). حالا ببینم چی میشه. این کاراشم گفتم متوقف کنه فعلا (فروش و .) .

اما همچنان نگرانم . به مامانم گفتم کاری نداشته باشه و یکی دو ماه بچه رو بده دست من (چون مامانم عصبانی میشه وسطش و کارو خراب میکنه). امیدوارم بتونم سر به راهش کنم .

ویس های هلاکویی رو که گوش میدادم هلاکویی میگفت در صورتی که کاری باعث نشه که به درس نوجوون آسیب ببینه منعش نکنید از انجام اون کار. در کل هلاکویی با منع کردن مخالفه . منم برای همین کلا از اینترنت و لپ تاپ محرومش نمی کنم . بابامم درباره روانشناسی نوجوان زیاد مطالعه کرده و امروز یه مثال بهم زد که خوشم اومد. میگه که برای اینکه بخوای چاقو رو از دست بچه بگیری باید یه شکلات بهش بدی بعد چاقو رو برداری. اگه بخوای مستقیما این کارو بکنی دست هر دوتون زخم میشه. در همین راستا قراره کلاسای بیرونش رو زیاد کنیم خیلی برای بازی با لپ تاپ براش وقت نمونه . چند جلسه هم مشاور تحصیلی ببریمش.

 این بچه باعث شده بفهمم چقدر مادر و پدر بودن مسئولیت سختیه . گاهی وقتا آدم نمیدونه چیکار کنه. گاهی بچه کاری میکنه که درست نیست و تو به عنوان یک پدر یا مادر خوب نباید محدود یا محرومش کنی. دست رو دست هم نمیتونی بذاری و این خیلی موقعیت سختیه .

پ.ن : درگیرم این روزا . وقت کم میارم . قبلا فکر میکردم چقدر ناتوانم که نمی تونم به کارام برسم! ولی الان دارم به این قضیه فکر میکنم که شاید دارم زیاد از حد برای خودم کار درست میکنم! و به نظرم مورد دوم درست تره. چون هیچ کدوم از همکلاسیام به اندازه من سرشون شلوغ نیست :)


امروز مثل همیشه به زور از خواب بیدار شدم (فی الواقع بیدارم کردن) و سریع مقنعه و پالتوم رو پوشیدم و آماده شدم که برم . مامانم یه نگاه به سر و صورتم کرد و گفت اگه وقت کردی یه رژم بزن! حال نداشتم و گفتم حالا ببینم تو دانشگاه میزنم یا نه. رسیدم کلاس و کیفمو گذاشتم و رفتم دستشویی که یه رژ بزنم! چراغ دستشویی رو روشن کردم و دختری که اونجا بود ازم تشکر کرد (بلد نبود چطوری روشن کنه)

رژم رو که زدم، یه دختر دیگه بهم گفت: خوشگلی ولی با رژ خوشگلتر میشی .

حالا من خوشگل نیستم از نظر خودم . ولی میخوام بگم جملات خوب رو از هم دریغ نکنیم . مخصوصا اول صبح . شاید کلمات مثبت ما، روز یه نفر رو ساخت:) 


لپ تاپی که از سال ۸۹ همد، در آستانه خراب شدنه:(

یادتونه اواخر تابستون یه قحطی اومده بود؟ اون موقع لپ تاپم خراب شد! به شدت داغ میکرد. فنش به کل خراب شده بود. قطعات لوازم الکترونیکی هم هیچ جا پیدا نمیشد:/ . خلاصه یه فن پیدا کردیم براش . اما بازم فن خوب کار نمیکنه و در آستانه خراب شدنه دوباره:(

گیم او ترونز رو که نصفه ول کرده بودم دوباره شروع کردم (چون که میدترم نزدیکه و به هر حال یه جوری باید گند بزنم به نمرم:)) . اواسط اپیزود ۹ سیزن ۲ بودم که دیدم لپ تاپ از شدت گرما داره میسوزه! و خب خاموشش کردم طبیعتا. اما از کنجکاوی دارم میمیرم . آیا استنیس میتونه جافری رو شکست بده؟ آیا جافری میمیره؟ متاسفانه یخورده جلوتر زدم و قسمت آخر سیزن ۷ رو دیدم و میدونم اون ملکه بدذات نمیمیره:/ اما امیدوارم جافری از بین بره:( و سانسا کمتر درد بکشه:(


ساعت 8:07 شب 22 فروردین

موزیک در حال پخش: تصنیف امشب شب مهتابه با صدای سیما مافیها

بعد از مدت ها دست به تایپ شدم و اومدم سراغ وبلاگ .

چرا ننوشتم؟ دچار بیماری "مزخرف انگاری نوشته ها " به طور مزمن شدم! این بیماری رو قبلا به صورت حاد داشتم که چند مدتیه به طور مزمن گریبانم رو گرفته و اذیتم می کنه.

طی این مدت که ننوشتم چه اتفاقاتی افتاده؟ همه چیز خوبه در کل . اتفاقات قابل نوشتن زیادی برام افتاده. پیش نویس های زیادی تو پنل دارم که تا نصفه نوشتم و بعد گفتم ولش کن! تو نه نویسنده ای، نه جامعه شناس و نه چیزی که بخوای در این باره اظهار نظر کنی! و جلوی خودمو گرفتم. اما من بارها گفتم بدون نوشتن و ثبت کردن میمیرم:) . هر اتفاقی که می افتاد یا تو کانال پرایوتم می نوشتم که ممبری نداره، یا تو کانال پرایوت دیگه م که اندک ممبری داره و میخونن منو و یا تو ذهنم با صدای بلند بازگو میکردم و تحلیل ها و افکارم رو راجع به اتفاقات اطرافم به خودم میگفتم!

سعی کردم ترک کنم این عادت فکر کردن و نوشتن رو. اما نهایت موفقیتم این بوده که وقتی دارم مسائل اطرافم رو تحلیل می کنم و به زندگی و شرایط خودم تعمیم میدم، مچ خودمو بگیرم و به خودم بگم بسه دیگه! چقدر چرت و پرت میبافی! و بدون توجه به این ندای درونی دوباره به افکارم ادامه بدم!

شاید مهم ترین اتفاق دراین مدتی که ننوشتم این بوده که نبود مادربزرگم رو حس کردم و فهمیدم که دیگه پیش ما نیست. بله یکسال بود که داشتم خودمو گول میزدم. نمیرفتم خونشون، زنگ نمیزدم به بابابزرگم و وقتی هم اون زنگ میزد، حرفی از مامان بزرگ نمیزدم و با خودم خیال میکردم حتما خونه نیست؛ حتما رفته بیرون یه کاری داره؛ نبودنش برام مثل همه این سال هایی که دور بودیم از هم بود، نه یه نبود همیشگی . یه سال و بیشتر گذشته و دیگه نمیتونم خودمو گول بزنم. حس نبودن همیشگیش اصلا خوب نیست . سعی می کنم کنار بیام باهاش.

و اما چرا شروع کردم به نوشتن؟ شاید مهم ترین دلیلش فصل چهاردم کتاب "خودت باش دختر" باشه . این فصل درباره دروغی با عنوان " من یک نویسنده مزخرفم" صحبت می کنه. با این حقیقت روبرو شدم که حتی نویسنده های کتاب های پرفروش هم اغلب اوقات با این فکر که "نکنه دیگران نوشته های منو دوست نداشته باشن" مبارزه میکنند. با نوشتن تک تک کلمات این پست با خودم میگفتم اگه این کلمه ای که استفاده می کنم خوب نباشه چی؟ اگه این مطلبی که نوشتم به نظر بقیه افتضاح بیاد چی؟ اگه کلا حال همه رو با این کلمات به هم بزنم چی؟ و بعدش این جملات تو ذهنم تکرار می شد:

-نظراتی که دیگران درباره ام می دهند هیچ ربطی به من ندارد

- وقتی چیزی را با تمام وجود خلق می کنید، این کار را می کنید چون نمی توانید انجامش ندهید. آن را خلق می کنید چون باور دارید اثر شما لیاقت بودن در این دنیا و دیده شدن را دارد. کار و تلاش می کنید و بعد چشمانتان را می بندید و دعا می کنید اثرتان مورد توجه قرار بگیرد. اما یک نکته در مورد اثر خارق العاده ای که خلق کرده اید وجود دارد : شما آن را خلق کرده اید چون استعداد خدادادی خلق آن را دارید. شما آن را به عنوان هدیه برای خودتان و به کسی که استعداد و توانایی آن را به شما بخشیده خلق کرده اید. اما نمی توانید کاری کنید که همه ی آدم ها آن را دوست داشته باشند یا درک کنند.باید انگیزه ی خلق آن را داشته باشید حتی اگر همه دوستش نداشته باشند حتی اگر عده ای از آن متنفر باشند.

و در پایان اگر گاهی خودتون رو سرزنش می کنید، گاهی حس میکنید خوب نیستید، این کتاب به زبان روان رو براتون پیشنهاد می کنم: خودت باش دختر- ریچل هالیس

پایان : 8:37


۸ جلسه جزوه کرم شناسیه که به شدت دارای جزئیاته و سخته. هر جوری حساب کردم، دیدم دونه دونه بخونم مغزم میپوکه! در نتیجه چند تا نمونه سوال در آوردم و اسم هر انگلی که روی سوال آورده شده یا جواب صحیح مربوط به اون هستش رو میخونم.
جزوه ی مربوط به پاراگونیموس وسترمانی رو تو خونه جا گذاشتم ‌. اومدم تو نت سرچ کنم که گرفتار شدم :)))))
گفتم بیام یه اعلام حضوری هم اینجا بکنم .
قارچ رو هم نگه داشتم برای شب امتحان! شنیدم تعداد صفحات جزوات کمه! (بله هنوز جزوه ها رو نگرفتم)
پ.ن : شما فکر کن کسی که برای کنکور و حتی امتحان نهایی، قارچ و آغازیان و این مزخرفات رو نخونده (گیاهی رو دوست داشتم ولی این چند تا رو نه!) ، بیاد تو دانشگاه چرخه ی زندگی و بیماری زایی و ‌. چند تا کرم و قارچ و کوفت و زهرمار رو با جزئیات بیشتر بخونه . نمیشه دیگه. میشه؟
لازم به ذکر است سوالات مربوط به این فصول مزخرف (۱۰ و ۱۱ پیش دانشگاهی) رو نه تو امتحان نهایی جواب دادم و نه تو کنکور! و با خودم میگفتم اگه قراره پزشکی با قارچ و آغازیان به دست بیاد، نمیخوامش! چه میدونستم قراره سه واحد انگل شناسی پاس کنم! 

این پست در جواب کامنت یکی از دوستان نوشته شده. دوستی که گفت بهتره کامنتش خصوصی بمونه:)


قبل از اینکه به مشکلی که شما داری جواب بدم، میخوام از آنچه که روزهای اول دانشگاه بر من گذشت بنویسم . از احساس متناقض و بدی که ترم اول و دوم نسبت به خودم و رشتم داشتم . به همه ی اینا اینم اضافه کن که تا ترم سه نتونسته بودم با رتبه کنکورم کنار بیام:) . سه ترم با خودم کلنجار میرفتم و احساس بدی نسبت به دانشگاهی که قبول شده بودم و رتبم داشتم . از اینکه نتونسته بودم از توانایی هام به میزان کافی استفاده کنم . تا ترم سه همچنان عذاب وجدان روزایی که خوب درس نخونده بودم و یک ماهی که سال کنکور از دست داده بودم با من بود.

8 صبح شنبه ، روز اول دانشگاه، وارد کلاس آناتومی شدم. نحوه تدریس استادمون طوری بود که برای دانشجویی که از دبیرستان پا شده اومده، قابل فهم نبود. جلسه اول ترمینولوژیه وبقیه استادا طوری درس میدن که دانشجو فقط با اصطلاحات آناتومی آشنا بشه. اما ما نه تنها با چیزی آشنا نشدیم، بلکه کاملا گیج طور از کلاس خارج شدیم! 

اون روز کلاسم ساعت 4 تموم شد و اومدم خونه و از شدت خستگی تا 10 خوابیدم! شروع کردم به پیاده کردن ویس و جزوه نوشتن. 4 ساعت تمام، گری و اسلاید و گوگل جلوم بودن تا بفهمم استاد چی میگه! توی این 4 ساعت فقط تونستم نیم ساعت از جزوه رو پیاده کنم:)))) . انقدر خسته شدم که دیگه بیخیال یک ساعت باقیمونده شدم و گرفتم خوابیدم! فرداش 8 صبح بافت داشتیم، و 10 دوباره آناتومی. حین پرسش و پاسخ استاد متوجه شدم که superfacial fascia که دیشب دربارش خونده بودم دقیقا چیه! یخورده هم بافت شناسی کمکم کرد تا بفهمم همون لایه زیر skin و هیپودرمی هست که تو بافت خوندیم. مفهوم همین فاسیای سطحی تو جلسه اول آناتومی عملی دیگه برام کامل جا افتاد! وقتی که استاد پوست رو زد کنار و فاسیای سطحی رو نشون داد!

بیا این اتفاقات رو تحلیل کنیم و یخورده به شرایط دیگه تعمیمش بدیم.

اولین چیزی که از این خاطراتم میشه فهمید اینه که کمال گرایی در تک تک جملاتش موج میزنه:) (اینکه من موقع نوشتن تک تک جملا ت هدفم این بود این کمال گرایی رو به عنوان عامل اصلی تمام حس های بد معرفی کنم هم بی تاثیر نیست:دی). از حس  وحالم که نسبت به دوران کنکور نوشتم بگیر تا نحوه ی جزوه نوشتنم .

سه ترم حس و حال بد نسبت به رتبم داشتم چون نتونسته بودم کامل از همه ی روزهام استفاده کنم و یه سری کم کاری هایی داشتم. حالم خوب نبود چون کامل نبودم . چون عذاب وجدان این کامل نبودن همیشه همراهم بود.

نوشتن نیم ساعت از یک جزوه ی یک ونیم ساعته، 4 ساعت برام طول کشید چون میخواستم هر جمله ای که استاد میگه رو کامل بفهمم! و بعد بنویسمش! شاید 4 بار به یک جمله گوش میدادم و بعد میرفتم تو اسلاید و کتاب و گوگل راجع به اون یک جمله میخوندم و بعد ترکیب همه شون رو وارد جزوه میکردم! و تهش هم آخر جزوه یا تو جلسات بعدی میفهمیدم که تلاش من برای کامل یادگرفتن بیهوده بوده چون کامل یادگرفتنی وجود نداره . یادگیری به مرور زمان تکمیل میشه .

چون برای جزوه نوشتن پدرم به شدت دراومده یکم بیشتر میخوام درباره جزوه نوشتن بنویسم:) . ما یه همکلاسی داشتیم که موقعی که هیچ کدوممون نمیتونستیم برای آناتومی جزوه بنویسیم، اون سه ساعت بعد از کلاس جزوه ش رو تو گروه میذاشت و بچه ها جزوه اونو می خوندن. تایم زیادی برای جزوه نوشتن نمیگذاشت. جزوه ش رو پاک نویس نمیکرد و از  قلم خورد ها و اشتباهاتی که داشت خجالت نمیکشید. من اعتماد به نفس اینو نداشتم که جزوه ناقص تحویل بچه ها و حتی خودم بدم! و برای هر کلمه کلی سرچ میکردم! اما اون بعضی جاها رو راحت خالی میذاشت و حتی بعضی کلمات رو با spell اشتباه می نوشت! برای درست نوشتن کلمه های انگلیسی هم حتی وقت نمیداشت. اما استمرار داشت و همیشه سه چهار ساعت بعد از کلاس جزوه رو تو گروه میذاشت. نتیجه چی شد؟ اون با اینکه گری نخونده بود، با همین جزوه نوشتن توی میدترم از 4، 3.9 شد و من 1.2 :))) . چون سعی میکردم همه چیز رو کامل یاد بگیرم! و نمیتونستم کامل یادبگیرم! درنتیجه وسط کار بیخیال می شدم. خسته می شدم . من گری خونده بودم و تحقیق کردم هرکی گری خونده بود زیر 2 شده بود. چون جزوه بسیار متفاوت تر از گری بود:) .

علت کم درس خوندن من در ترم اول این بود که میخواستم خوب باشم! میخواستم همه چیز رو یاد بگیرم! سراغ رفرنس های سنگین میرفتم:) فکر میکردم هرکی رفرنس نخونه بیسواده و . ! نتیجه این میشد که شروع میکردم به درس خوندن و چون نمیتونستم نتیجه مطلوبم رو بگیرم ناامید میشدم. از یه جایی به بعد مغزم یادگرفته بود که وقتی قراره شروع کنم به درس خوندن، کار سنگینی در پیش داره. پس هر موقع میخواستم درس بخونم حواسم رو پرت میکرد:) و نمیتونستم شروع کنم . مشغول کارهای دیگه میشدم.

میخوام برای توصیف حال خودم در اون روزها، از واژه های خودت استفاده کنم .


الان من موندم و بی انگیزگی و سستی و بی حوصلگی


دقیقا این حس و حال من اواسط ترم اول بود . من مونده بودم، سستی و بی حوصلگی . مخصوصا بعد از خراب کردن میدترم آناتومی. بیوشیمی و بافت رو خوب داده بودم البته . چون میدونستم چی بخونم و مطالب سنگین نبودن. اما بعد از حماسه آناتومی، دیگه نیمه دوم ترم، به زور خودمو مجبور به درس خوندن میکردم . خیلی وقتا هم موفق نمیشدم:)


درجاتی از کمال گرایی و تمایل به عالی بودن رو در نوشته های تو هم میشه دید. مثلا:

من سال قبل همین موقع ها بود مستند راه قریب رو دیدم و گفتم و نوشتم(در دفترچه ام) که هیچوقت اینطوری نمیشم و یه دکتر خیلی خفن و با معلومات بالا میشم و اینطور حرفا


من بهت نمیگم به این فکر نکن که قراره دکتر خوبی بشی، نمیگم هدف نداشته باش. اتفاقا هدف داشتن خیلی هم خوبه. اما فکر میکنم مشکل تو اینجا باشه که فکر میکنی برای تبدیل شدن به یه دکتر خفن، باید کارای خفن و عجیب غریبی هم بکنی . خودتو قانع کن به خوندن جزوه ها و اگه نیاز شد یه چند صفحه رفرنس هم برای فهم بیشتر.

اینم بگم که این درسایی که الان میخونید، خیلی ربطی به کار آینده تون ندارن. من واقعا نمیفهمم چرا باید یه دانشجوی دندون پزشکی مثلا بشینه بیوشیمی بخونه؟:/ خودتو اذیت نکن خیلی .

میگی خیلی بیرون میری و . . اینکه زیاد بیرون باشی و اصلا درس نخونی خوب نیست . ولی بپذیر و با تمام وجودت قبول کن که قرار نیست همیشه یه دانشجوی نمونه و ایده آلی که توفیلما نشون میدن باشیم. یه دانشجوی نرمال، یا حتی یه دانش آموز نرمال! کم کاری داره، نمره کم داره!، گاهی کارایی میکنه که بر خلاف این ایده آل ها باشه و ابدا هیچ مشکلی نداره . اما مهم اینه که خودتو تو مسیر درست بندازی و اون کارهایی که باید انجام بدی رو انجام بدی. میتونم با اطمینان بگم که تا الان چیزی رو برای یه دکتر خوب شدن از دست ندادی. یخورده فقط توقعت رو از خودت بیار پایین، به جزوه خوندن خودتو عادت بده:دی و این عادت درس نخوندن رو کم کم ترک کن. کم کم شروع کن. اگه مثلا یکی دو هفته س کلا درس نخوندی، توقع نداشته باش از فردا بشینی تو کتابخونه و مثل خرخونای کلاستون حواست فقط به درس باشه:)) . با نیم ساعت 45 دقیقه شروع کن. مثلا یه روز درمیون یه 45 دقیقه درس بخون. فکر نکن کمه! نخند به این جملات من! . به نظر من این متد خیلی موثره در ترک عادت درس نخوندن. یه برنامه خیلی کم حجم بریزی و سعی کنی بهش پایبند باشی. این پایبند بودنه خیلی مهمه و کلی حس و حال خوب به آدم میده که بتونه برنامه های بعدی و چه بسا با حجم بیشتر رو بتونه انجام بده. استمرارت رو سعی کن حفظ کنی و برنامه ای بریز که بتونی راحت انجامش بدی.

راجع به بیرون رفتن یه چیزی الان اومد به ذهنم. داداش دوست منم همکلاس شماس. اونم تا حدی با این بحران مواجهه. البته نمیدونم خودش میدونه دچار بحرانه یا نه:دی. ولی از همون اوایل اکیپ تشکیل دادن، میرن بیرون، برای هم تولد میگیرن و . . ترم اول که خیلی سرش شلوغ بود . البته خواهرش سعی داشت به راه راست بکشونتش، نمیدونم موفق شد یا نه. اگه تو این اکیپایی و تعهدی داری برای بیرون رفتن و تولد گرفتن و اینا، و احساس میکنی بودن با این آدما حس و حال خوبی بهت نمیده رودرواسی نداشته باش و خارج شو از این قید و بندها. با کسایی باش که حال خوب بهت میدن، بودن در کنارشون انگیزت رو بیشتر میکنه و اگه بخوام خلاصه بگم، آدمای توان .


یه چیزی هم بگم . از ترم سه رفتم تراپی و نزدیک یه ساله دارم آنتی دپرشن می خورم. بی انگیزگی، کاری نکردن و . بیشتر از اینکه به تنبلی ربط داشته باشه به افسردگی ربط داره. تو این مدتی که تراپی میرم، هم ارتباطم با بقیه بهتر شده، هم اضطرابم کمتر شده و هم خیلی راحت تر کارامو انجام میدم. این علائمی که تو کامنت برام نوشتی نشونه افسردگی میتونه باشه . کمک گرفتن از یه تراپیست خوب میتونه بهت کمک کنه. راستی . مشاورای دانشگاهم مشاورای خوبی هستن . میتونی امتحان کنی اگه خودت مشاور خوب نمیشناسی.

پ.ن : اگه خواستی این پست پاک ببشه، بگو پاک کنم.


ماه رمضون داره شروع میشه و موندم منی که به ازای هر قدم راه رفتن نیاز به اب خوردن پیدا میکنم، چطوری قراره دووم بیارم؟

شاید یکی دو روز روزه بگیرم (صرفا برای تهذیب نفس و این داستانا) . اما انصاف نیس تو این روزای گرم و طولانی، تشنگی بکشم:(  به خاطر اینکه بقیه روزه هستند .


پس از انجام یک پارک دوبل ناموفق در خدمتتون هستم:)
بابابزرگمو آوردیم پیش دکترش، بابام جا پارک پیدا نکرد و دوبل پارک کرده بود! گفت پشت فرمون بشین اگه کسی خواست حرکت کنه ماشین رو این ور اون ور بکش که مزاحم نباشیم.
منم نشستم پشت فرمون داشتم با یکی از دانش آموزام حرف میزدم که یهو دیدم یه جای پارک خالی شد و رفتم که یه پارک دوبل برم:)))
آخرین باری که دوبل رفته بودم، مربوط میشه به امتحان رانندگی دو سه سال پیش:)
تو ذهنم داشتم دنبال فرمول دوبل پارک می گشتم که یهو دیدم آینم با آینه بغلی در یک راستاس! یه جرقه هایی تو ذهنم زده شد. از آینه داشتم پارک بان رو می دیدم که دستاشو روی دستاش گذاشته تا ببینه دارم چیکار میکنم (چون قبلش گفت ماشینو بکش جلو و من هل شدم خاموش کردم:/) ، استرس گرفته بودم . به خودم آرامش دادم و گفتم، ببین قراره فرمون رو کامل بچرخونی بعد دستگیره ماشین بغلی رو که دیدی ، فرمون رو درست کنی! همین کارو کردم منتها بد در اومد و نصف ماشین بیرون بود:/ . دیدم خیلی ضایعست دوباره آینه در آینه شدم تا همین روش رو اجرا کنم. از دفعه قبل بهتر دراومد و یذره از  ماشین تو بیرون موند! میخواستم دوباره همین حرکتو برم که جشمم به پارک بان و مردم افتاد! خجالت کشیدم و تو همون حالت موندم.
الانم گفتم از این شاهکارم یه پست بذارم .
پ.ن :دوستان دقت کنید من ناشی نیستم، منتها ماشین زیر دستم نیست و شروع مجدد سخته برام همیشه:(
اون موقع ها که ماشین ارزون بود (سال قبل) به بابام گفتم برام بگیره که گفت نمیتونی از ماشین نگه داری کنی . البته اگه باز به همون قیمتا برگرده بازم بابام نمیگیره برام و معتقده از پس پنچری و بنزین زدن و اینا برنمیام:/ 

حتی فکرشم نمیکردم انگل شناسی سخت ترین درس علوم پایه باشه!

امتحان ۵۰ تا سواله

۱۵ تا کرم ۱۵ تا تک یاخته ۱۰ تا ه و ۱۰ تا قارچ

از ۸ تا جزوه قطور و با جزئیات کرم ۶ تاشو خونده بودم که دیدم هیچ چی یادم نیست !و برگشتم از اول همراه با تست زدن دوباره مرور کنم. قرار بود دیروز ترماتود ها رو تموم کنم که خوابم برد:(

از صبح هم هیچ چی نخوندم . امروز باید نماتود رو تموم کنم + شیستوزوماها که از ترماتود ها مونده .

نمیدونم تک یاخته رو چیکار کنم! سه روز نشستم مرکل خوندم و تو این سه روز فقط تونستم انتاموبا هیستولیتیکا رو تموم کنم:/ روزی یک ساعت میخوندم . دیگه مارکل دو بیخیال شدم و جمعه رو گذاشتم برای جمع بندی تک یاخته از جزوه ها. استاد گفته از کتاب میده ولی چه کنم که مارکل به شدت مزخرفه! میخواستم مالاریا رو حداقل از کتاب بخونم ولی وقت نیست:(

تعلل و procrastination کارمو سخت تر میکنه:/ . تا حالا هیییچ امتحانی حتی سر و گردن هم برام انقدر سخت نبوده:(


کنکوری های گل . براتون بهترینا رو آرزو میکنم.

استرس نداشته باشید و با اعتماد به نفس برید که فردا بترید.

فقط یه تجربه از کنکور خودم بگم، من همیشه به ترتیب دفترچه پیش میرفتم! ولی سر جلسه کنکور ترسیدم و بعد از زیست رفتم سراغ شیمی:/ چون میگفتن ضریبش بیشتره و . گفتم بذار خوب وقت بذارم. ولی تو شیمی ۹ تا غلط داشتم و ۶۰ زدم:/ اونم شیمی که انقدر مسلط بودم. برای فیزیک هم وقت به شدت کم آوردم و خیلی از سوالا رو ندیدم اصلا! و ۴۵ درصد زدم تو ۱۲ دقیقه وقتی که مونده بود. درحالی که اگه با آرامش و با ترتیب قبلی میرفتم، درصدام بهتر میشدن. هزار بار بهم گفته بودن کار جدیدی نکن سر جلسه کنکور! ولی بازم فکر کردم این کنکوره و فرق داره.

هییییچ فرقی نداره بچه ها. به خودتون استرس بیخود ندید

براتون بهترینا رو میخوام


۵ ترم علوم پایه هم تموم شد:)
فکر نمیکردم یه روزی این جمله رو بنویسم:)، برام خیلی دور بود ترم ۵! ترم اول که بودم، فکر میکردم به ترم ۵ که برسم قراره خیلی خفن، شاخ، عاقل و بالغ بشم! 
تو این ۵ ترم سعی کردم مهارت های مختلفی کسب کنم، با یه سری از ترس هام مقابله کنم و شجاعت بیشتری کسب کنم.
امیدوارم از فیزیوپات پزشکی شیرین تر بشه:)

پ.ن : شهریور علوم پایه دارم ^___^

امروز بعد از کلاس آناتومی خوابیده بودم و بیدار نمیشدم! انقدر خسته بودم که دلم میخواست یه روز کامل بخوابم.

تنها چیزی که میتونست منو از خواب بیدار کنه، شنیدن صدای دختر کوچولوی همسایه بود. اومد، کلی بازی کردم باهاش، فیلمشو گرفتم، لاک زدم به دست و پاهاش، آهنگ باز کردم رقصید و . . تا حد امکان سعی میکردم بخورمش^__^ ولی فشار که میومد به بدنش، فرار میکرد:( . هنوزم مزه ش زیر دندونامه:)) . سر تا پاشو بوسیدم و خوردم:) (زیاد اجازه نمیداد متاسفانه).

شبم رفتیم خونه یکی از فامیلا که یه نی نی ۷ ماهه دارند. نی نی شون داره راه رفتنو یاد میگیره. چند دور خونه شونو تاتی تاتی کردیم با هم که تهش خسته شد و نشست^__^ . بعدشم تو بغلم بود و می چرخوندمش. 

امروز با وجود این بچه ها یکی از بهترین روزهای زندگیم بود. ساعت سه نصف شبه و از ذوق و شوق فکر کردن به امروز خوابم نمیبره! 

میدونید چیه؟ بودن با این فرشته های کوچولو، همه ی غم و استرس آدم رو میشوره میبره. 


یه غلطی کردم . خودمم توش موندم:) نمیدونم چجوری جمعش کنم.

به یه نفر پیشنهاد دادم بیاد گروه فیزیوپات، بچه ها اول موافق بودن. هنوزم هستن. منتها دوستم موافق نیست:) . و قبلا هم به من گفته بود جایی که اون باشه من نیستم. با اون یکی هم رودرواسی دارم. چه کنم؟:))))

میدونم من نباید خودمو جلو مینداختم و حداقل من نباید پیشنهاد میدادم. ولی خب غلطیه که کردم:). نظرتون چیه؟

پ‌.ن : برای اون نفر پلن b هست گروه ما. بچه ها هم میدونن. قرار بود بره یه جای دیگه، ولی گویا از اونجا نخواستنش و حالا میاد گروه ما. چون فعلا بهترین گزینه ایم. احتمال اینکه بعدا بره هم هست! این نکته رو هم در نظر داشته باشید.



دلم برای دخترکوچولوی همسایه یه ذره شده! چند روزه یا مهمون داریم و یا من کار دارم:/ درنتیجه نمیتونم برم بیارمش. صداش همش تو گوشمه. بچم نمیتونه جمله بسازه هنوز*__*  کلمه به کلمه منظورشو میرسونه و خیلیی باحال و شیرین کلمه ها رو ادا میکنه. هر دفعه که میارمش خونه، یه چند کلمه به دایره لغاتش اضافه شده. 

فعلا با دیدن فیلماش سر میکنم و از دیدنشون انرژی میگیرم.

این نی نی ها چه ها نمیکنن با دل آدم:) . هر حرکتشون یه دلبری محسوب میشه. 


حقیقتش حالا که اینستا و تلگرام و توییترم بلاکه:( دلم میخواد اینجا بیشتر حرف بزنم. حرف خاصی ندارم. ولی همش اینجا رو باز میکنم و از کامنتای شما ذوق میکنم:)

مرسی که همچنان هستید و میخونید. 

امروز از صبح کسلم! ساعت ۱۱ به زور بیدارم کردن! و تنها کاری که انجام دادم، خوندن مثلث فمورال و اجزاش مثل شاخه های شریان و عصب فمورال بوده:/ این هفته باید آناتومی اندام رو تموم میکردم ولی حتی اندام فوقانی رو شروع نکردم:/ و اندام تحتانی رو هم حتی نصف نکردم:| . فیزیولوژی هم فقط نصف گردش خون رو از سیب سبز خوندم. در حالی که باید کلیه و خون رو هم میخوندم. بماند که فیزیولوژی قلب هم از دو هفته قبل جزو عقب موندگی هامه. پاتو رو شروع نکردم اصلا:| و بیوشیمی هم همون یه جلسه ایه که خوندم. ۵ هفته وقت دارم و فقط دارم وقت تلف میکنم.

از هفته بعد کلاسای جمع بندی آناتومی دانشگاه شروع میشه و باز خوبه اونجا تو کلاس یه چیزایی به گوشم میخوره. کاش برای فیزیو هم کلاس جمع بندی میذاشتن:) مجبور نبودم خودم تو خونه وقت بذارم.

تنها امیدم اینه که کسی که سیب سبزو ازش گرفتم، بهم گفت که یه ماه درس خونده و ۱۳۰ شده. منم که هدفم نمره بالا نیست. میخوام پاس شم فقط‌. درنتیجه این یک هفته رو با خیال راحت دارم وقت تلف میکنم:|.

کاش الان بتونم پاشم و یکمم آناتومی بخونم .


اینستاگرام رو دی اکتیو کردم ، برای تلگرام محدودیت زمانی تعیین کردم و توییتر رو به مدت یه ماه بلاک کردم.

عمیقا حس خوبی دارم. دلم میخواد از شبکه های اجتماعی یه مدت فاصله بگیرم. الان دیگه وقتی گوشی رو باز میکنم، میرم سراغ فیدبیو و طاقچه:). آهنگ باز میکنم و بیشتر فکر میکنم. 

امیدوارم این یک ماه بدون شبکه اجتماعی خوب باشه و وسط راه جا نزنم.


دلم برای وبلاگ تنگ شده بود. یکم حرف بزنید . ببینم کیا هستن، کیا همچنان دارن اینجا رو میخونن؟

پ.ن : اپلیکیشن هام رو با برنامه stay focused بلاک کردم. قابلیت های مختلفی داره. من خیلی راضیم ازش ^_^


یاد دعوا های مامان بزرگ خدابیامرزم و بابابزرگ افتادم. موقع دعوا، مامان بزرگم قهر میکرد و می رفت برای خودش یه چیزی درست میکرد تنهایی میخورد:) و به بابابزرگمم تعارف نمیکرد. بابابزرگمم پا میشد میرفت مغازه. شب که برمی گشت، همه چیز عوض می شد. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. مامان بزرگم کتش رو در می آورد، بابابزرگ می رفت وضو می گرفت و شامشون رو میخوردن. کلی هم قربون صدقه من می رفتند.

یادم میاد چند باری هم مامان بزرگ تهدید به طلاق گرفتن کرد:))) . خیلی هم خنده دار تهدید میکرد:) طوری که خود بابابزرگمم خندش می گرفت.


چند روز پیش رفته بودیم خونه بابابزرگ. حال و روزش اصلا خوب نیست. یکی دو ماه قبل آمبولی ریه داده بود و وضعش بدتر هم بود. تو بیمارستان هم همش غر می زد:)‌ 

هر موقع می ریم اونجا، اسم مامان بزرگ که میاد دیگه نمیتونیم خودمونو کنترل کنیم. نبودنش خیلی اذیت میکنه. خونه شون دیگه اصلا مثل سابق نیست. خونه بی روح شده. 

دلمون براش خیلی تنگه:(


دوستان سلام . 

یه کانالی رو آنیابلایت معرفی کرده راجع به تیپ شخصیتی mbti . انقدر ذوق کردم که یه مقداریش رو با شما هم به اشتراک میذارم. تیپ من: intp

 

#INTP #ENTP #ENFP #ISFP #ISTP #ESFP #INFP #ESTP 

یا دیر از خواب بیدار میشن و وحشت زده میشن و تو ده دقیقه سریع آماده میشن 

یا زود از خواب بیدار میشن و انقدر لفتش میدن ک دیرشون بشه و بازم ده دقیقه‌ایی آماده میشن

 

[ #AgustD ✨: @FarsiMBTI]

 

#ENTP #ENFP #INFP #INTP 

تناقض عجیبی بین اینکه انتخاب کنن ک با مردم وقت بگذرونن یا ولشون کنن و برن بخوابن دارن و تناقض عجیبی هم بین ول کردن آدما با حماقتشون یا توضیح دادن براشون و قانع کردنشون دارن

 

[ #AgustD ✨: @FarsiMBTI]

 

#INTP

آی ان تی پی: میخوام برم فیزیک کوانتوم و نجوم و ستاره شناسی بخونم و یه زبون و ساز جدید یاد بگیرم و یه کتاب بنویسم و

 

همچنین آی ان تی پی: از رو تختم بلند نمیشم مگه اینکه خونه آتیش بگیره

 

[ #moonfloweR - @FarsiMBTI 

 

#INTP

وسط مکالمه یهو یه چیزی از بحثی که یک ساعت پیش شده بودو خیلی بی ربط میگی چون داشتی تمام مدت بهش فک میکردی.

 

[ #moonfloweR - @FarsiMBTI ]

 

#INTP

حتی وقت گذروندن بیش از حد با بهترین دوستاشون هم براشون خسته کننده میشه.

 

[ #moonfloweR - @FarsiMBTI ]

 

#INTP 

مردم فک میکنن intp ها بحث میکنن تا بگن حق با منه ولی در واقع بحث کردن براشون یکی از روش های یاد گرفتنه.

 

[ #moonfloweR - @FarsiMBTI ]

 

#INTP

همزمان به همه چیز و هیچ چیز علاقه مندن

 

[ #moonfloweR - @FarsiMBTI ]

 

#INTP , #ISTP

 

دردودل هایِ عاطفی ای ک ب اونا گفته میشه رو درک نمیکنن

 

[ #Virgo - @FarsiMBTI ]

 

 

فعلا همینا رو داشته باشید:دی 


خیلی دلم میخواد پست بذارم . ولی نمیدونم چی بگم که ارزش گفتن داشته باشه:)

اما چه میکنم ؟ دارم درس نمیخونم! امروز ۲۱ مرداد ماه:) (ای وای الان یادم افتاد تولد دوستم دیروز بوده و تبریک نگفتم:/) . از این بگذریم، ۲۳ روز تا علوم پایه مونده و غلط خاصی نکردم. فی الواقع ترس دارم از درس خوندن. از اینکه یادم بره. از اینکه سوالا انقدر سخت باشه که نتونم جواب بدم! مهم ترین علت شروع نکردنم اینه. امیدوارم استرس مثبت بگیرم و بتونم بخونم:)


خیلی وقته عدد ستاره های بالای صفحه کمتر از ۴۵ نشده. همینطوری داشتم اسکرول میگردم صفحه رو تا ببینم اگر نویسنده های محبوبم پست گذاشتن، یا عنوان جالبی دیدم، برم نگاه کنم. عنوانی توجهم رو جلب کرد که چند نفر درباره ش پست گذاشته بودند. نامه ای به گذشته که گویا یک چالشه. نامه ها رو نخوندم ولی یاد نامه ای افتادم که خودم سه سال پیش برای خودم نوشته بودم تا سال بعد همون موقع به دستم برسه. هیچ وقت یادم نمیره اون لحظه رو که نوتیفیکیشن ایمیل برام اومد و بازش کردم. انقدر محتوای نامه و دغدغه هاش برام متفاوت بود که نتونستم تا آخر بخونمش! و آدمیزاد موجود عجیبیه!


+وقتی طرف اومد اومد تو مطب نشست و لم داد، وما نشونه بی ادبی نیست! شاید طرف برونشیت مزمن داره! 

+ وقتی هم طرف اومد و به صورت خم شده به جلو نشست، و لاغرم شده بود بنده خدا، یعنی آمفیزم یا copd داره! و برای افزایش بازدم مجبوره یه همچین پوزیشنی بگیره! 


عجیبه که تا حالا از فیزیوپات و شروعش چیزی ننوشتم:)

بچه ها از ۳۰‌ شهریور رسما فیزیوپات شدم و دو بارم رفتم بیمارستان شرح حال گرفتم^__^

مریض ها تا حالا که همکاری خوبی داشتند. با یکیشونم که یه خانوم ۳۶ ساله مبتلا به لوپوس بود دوست شدم . خیلی حالش بد بود! و جالبه ۴ تا بچه هم داشت و نوه هم داره. از روستاهای اطراف بود بنده خدا:( . اصلا ۳۶ بهش نمیومد. فکر میکردم ۴۵-۵۰ باشه. 

کورس سمیولوژی نظری هم امروز تموم شد و چند روز دیگه امتحانشو داریم:) بعدشم قلب شروع میشه. همه چی خیلی سریع داره پیش میره.

 

پ.ن : الان تو راه کلاس زبانم. جلسه اول رو نرفتم و هنوز کتابامم نگرفتم:) برم ببینم رام میدن یا نه:)


شنبه شارژر جدیدم رسید . بد نبود ولی خب مثل مال خودمم نبود! 

امروز بابام شارژر گم شدمم پیدا کرد:/

همیشه ی خدا وقتی بابا جایی رو مرتب میکنه، یه چیزی گم میشه! اون روزم مهمون داشتیم و من خونه نبودم، بابام مرتب کرده بود اتاقمو. و خب نتیجه ش گم شدن شارژر بود. 

به هر حال خوشحالم شارژرم پیدا شد ^__^ (حقیقتش تعلق خاطر عجیبی به وسایلم دارم! حتی بهترشم بهم میدادن، بازم همون شارژر خودم فقط میتونست خوشحالم کنه:/)


فست شارژر گوشیمو گم کردم و اورجینالشم دیگه پیدا نمیکنم:(

سه سال ازش استفاده کردم و آخ هم نگفت:( 

انگار یه تیکه از وجودم گم شده:( 

بدجور دلم براش تنگ شده و با هیچ شارژری هم نمیتونم ارتباط بگیرم! شارژر خودمو میخوام:(((

یادمم نمیاد آخرین بار کجا دیدمش


امروز کلی برای حشمت فردوس گریه کردم. وقتی رفت سر قبر عاطی و گفت حتی پول ندارم کنار تو دفنم کنن . یا موقعی که گفت اون روز داشتم به زنم فکر میکردم، به اینکه بدبختی من بعد از فوت اون شروع میشه.

و حالا فهمیدم چرا انقدر با حشمت فردوس همذات پنداری کردم و باهاش اشک ریختم. یاد پدربزرگم افتادم که چطور بعد از مرگ مادربزرگم داغون شد. یاد پدربزرگم افتادم که میگفت کاش زمین گیر میشدم، ولی اون زنده بود . خیلی دردناکه از دست دادن رفیق ۵۰-۶۰ سالت که هر روز و هر شب رو باهاش سر کردی و زندگیتو باهاش ساختی.


امروز برای اولین بار اتیکتی که نشون دهنده ی فیزیوپات بودنم بود رو به جیب روپوشم انداختم و رفتم بیمارستان برای شرح حال گرفتن؛ نمیگم خیلی حس عجیبی بود، ولی برام حس خوبی بود! دو بار قبل که برای شرح حال گرفتن رفته بودم، اتیکت نداشتم و حس میکردم یه موجود اضافه هستم. اما اینبار دیگه احساس میکردم واقعا دانشجوی پزشکی ام!

اول رفتم بخش گوارش و یه ساعتی رو یه مریض بودم. علائم و بیماری برام آشنا بود. چون دفعه قبل هم یه بیمار پانکراتیت حاد دیده بودم. اما این بیمار سیر بیماریش و بلاهایی که سرش اومده بود فرق داشت. به خانوم ۴۱ ساله بود که بزرگترین نگرانیش، بی مادر شدن دو تا بچش بود. وقتی ازم پرسید خانم دکتر نکنه بمیرم و بچه هام همینجوری بمونن؟ در حالی که تو دلم پر از غم شد، لبخند زدم و گفتم قوی باشه و درست میشه.

بعد رفتم بخش ریه. از دو تا مریض شرح حال گرفتم که خیلی اطلاعات خوبی ندادند. از پرونده و داروها عکس گرفتم تا بعدا ببینم حداقل بیماری چی بوده. 

خسته شده بودم. اولین جایی که چشمم بهش افتاد، بخش کلیه بود! سرگردون از در اتاق ها نگاه میکردم تا ببینم چه کسی میتونه کیس مناسبی برای شرح حال باشه. یه آقای مهربونی رو دیدم که با بچه ها خیلی خوب رفتار می کرد. عین بچه ها که مربی مهد دلسوزی رو میبینن و میرن سراغش تا از سردرگمی نجاتشون بده، دل رو زدم به دریا و دنبالش راه افتادم به یه اتاق که یه پسر ۱۶ ساله اونجا بود. اجازه گرفتم و وارد اتاق شدم. گفتم میخوام شرح حال بگیرم. یکم کمکم کرد و گفت تخت ۲۷ مریض تازه ست، خوب همکاری میکنند. برو اونجا. پسره که یکم تخس بود، گفت منو ول کن! برو همونجا. که آقاهه (بعدا فهمیدم اکسترن بخش بوده) به پسره گفت هر چی خانم دکتر می پرسه جواب بده! جواب ندی در اتاقتو قفل میکنم:) منم سوالامو پرسیدم و رفتم سراغ تخت ۲۷!

موقع شرح حال فهمیدم بیماری کلیوی یه بیماری ارثیه تو خانواده شون. پسر بزرگ خانواده که پدر بیمارش رو آورده بود میگفت من دفع پروتئین دارم ولی چون پول ندارم، نرفتم سراغ درمانش. اینو که گفت بغضمو قورت دادم و مدارکی که با خودشون آورده بودن(آزمایش ها و .) رو نگاه کردم و عکس گرفتم. آروم تر که شدم بقیه سوالا رو پرسیدم! و معاینه رفلکس گگ رو هم اون آقاهه که دنبالش عین جوجه راه افتاده بودم بهم یاد داد. یه طرف رو من معاینه کردم و طرف دیگه رو اوشون. و اولین معاینه زندگیم هم انجام شد! و نگم که هم ذوق کردم و هم ترسیدم. نکنه اشتباه انجام داده باشم؟ و ‌. . گذشتم و تخت ۳۲ رو بهم معرفی کردن.

اون آقای مربی مهد کودک خوی اومد از همراه بیمار خواست باهام همکاری کنه. کلی سوال پرسیدم و آخرشم با دخترک ۱۲ ساله ای که قرار بود تا آخر عمرش دیالیز بشه، خداحافظی کردم. 

پ.ن۱: شاید به همین زودیا منم عادت کنم به این درد ها و بدبختی ها! دیگه وقتی مادری میگه نگران یتیم شدن بچه هاشه، بغض نکنم. وقتی مردی میگه پول ندارم، تمام تنم نلرزه! و با دیدن غم چشمای دخترک ۱۲ ساله ای که میدونه قراره تا آخر عمرش تو بیمارستانا باشه و اگه حتی شانس بیاره کلیه پیوند بشه بهش، بازم از این قرص های لعنتی خلاص نمیشه، از خودم شرمنده نشم!

پ.ن۲: این پست کاملا نشانه ندید بدید بازی نویسنده است. وی تا به حال بیماری را معاینه نکرده بود، و حتی در هیچ بخشی جدی گرفته نشده بود! برای همین ذوق دارد. نمی دانید چه حسی دارد وقتی کسی سرت داد نمیزند یا به تو بی محلی نمی کند. و نه تنها این کار را نمی کند، دستکش و آبسلانگ می آورد و برایت معاینه ای را توضیح می دهد. درست است میدانی با سوال پرسیدن خسته اش کرده ای و با یک خداحافظی خوشحالش میکنی، اما به عنوان کسی که دو اکسترن ضایعش کرده اند و بهش گفته اند برو کنار بذار پرونده رو نگاه کنم، امروز با جدی گرفته شدن خوشحال شده است.


من حتی شب کنکور گریه نکردم و راحت خوابیدم. نه تنها گریه نکردم، بلکه خیلی هم همه چیز برام قابل هضم و راحت بود. اما شب امتحان علوم پایه از شدت استرس تا دیروقت بیدار بودم و تا ۴ صبح هم داشتم گریه میکردم. و اما امشب، شب امتحان قلب، از ساعت یک و نیم که خواستم بخوابم، تا ده دقیقه پیش داشتم زیر پتو ریزریز گریه می کردم. با یادآوری همه چیز اشک میریختم. از مامان بزرگم بگیر تا خاطرات بچگیم. از فکر این که جلسات باقی مونده رو صبح نتونم تموم کنم یا نتونم بخوابم و فردا سرجلسه گیج بزنم، دارم دیوونه میشم. نه میتونم بخوابم و نه درس بخونم. یکم دراز میکشم، چشمام پر از اشک میشه. فشارم رو گرفتم، ۱۲ رو ۸ بود. تا چهار پنج ماه پیش فشار نرمالم ۱۰-11 رو هفت بود. از وقتی امتحانات ترم ۵ شروع شد و استرس اینکه نکنه درسی رو بیفتم و از علوم پایه عقب بمونم، داشت دیوانم می کرد. البته الان که فکر میکنم، از بهمن ۹۷ استرس زیادی رومتحمل شدم. دیگه اینم تعریف کنم که چه شد از بهمن ۹۷ دارم استرس میکشم، طولانی میشه. یادمه شب امتحان انگل بهم سرم وصل کردند. ( این متن غیرمنسجم که توالی زمانی در آن رعایت نشده به اندازه کافی گویای ذهن آشفته نویسنده است) 

خلاصه میخوام بگم، از یه جایی به بعد، دیگه بدنم تحمل استرس زیاد رو نداره. شبای امتحان، منی که استرس شب امتحان برام مسخره بود، از استرس گریه میکنم. که چشمام به کمک قلبم بیان. چون دیگه قلبم توان نداره تنهایی از پس این فشار بربیاد.

پ.ن:هدف از این پست، ناله کردن از شرایط سخت زندگی یا اینکه بگم من چقدر رشته سختی دارم و . نبود." چگونه شد که نه اینگونه شد؟ " . نویسنده این پست را نوشت تا به این سوال پاسخی داده و به ذهن آشفته خود کمی سامان دهد و خسته شود و بخوابد. لازم به یادآوری است، کجاست اون دختری که سرش به بالش نرسیده بیهوش میشد؟:( 

پ.ن ۲ :

این پست از بهمن ۹۷، گویای حالم از اون دوران هست. 

بعدا نوشت : داشتم پست های قبلی رو نگاه میکردم که به این پست رسیدم: 

باورم نمیشه یه زمانی درک و حفظ کردن چنین چیزایی برام سخت بوده:/ ببین تورو خدا انگار اولین بار بوده اسم  رنین و اینکه از کجا ترشح میشه رو میشنیدم:/ چقدر خنده دار و مسخرس الان برام این پست های دو سال پیش. چقدر ضایع بودم:/


دلخوشی این روزام ؟ گوش کردن ویس هایی که (که حالا رفتن یه شهر دیگه) برام میفرسته. من خیلی تلاش کردم سلام رو بهش یاد بدم. اما فقط لام میگفت بعضی وقتا. الان سلام رو کامل یادگرفته و هردفعه که ویس میفرسته، سلام میده:))) 

نمیدونم میتونید تصور کنید یا نه وقتی اولین بار صدای سلامش رو شنیدم چقدر خوشحال شدم و ذوق کردم. یه روز رو ابرا بودم:))) و کارم فقط پلی کردن سلام هاش شده بود. 

مثل اینکه قراره این هفته بیان و دلم پر میکشه براششش. خیلی دلم تنگ شده

پ.ن : در این

پست هم به وی پرداخته شده است. حیف که داره بزرگ میشه و من این بزرگ شدنش رو نمی بینم:(


از بی اینترنتی، رفته بودم سراغ گالری گوشیم. عکسی رو دیدم که هیچوقت دلم نیومده از گوشیم حذفش کنم. دیدنش یادآور آرامشیه که اون روز داشتم. 

عکس چیز خاصی رو نشون نمیده. چند تا ماشین و چند بوته گیاهی که اسمشو نمیدونم. از اون عکس هاست که مستعد حذف شدن از گوشیه! ولی حذف نشده. این جا یه زمانی پناهگاه من بود. یادم نیست مربوط به کدوم دوران از تحصیلمه و ترم چند بودم.از اسم فایل عکس فهمیدم که مربوط به 2018/4/11 بوده. و چون گوگل دردسترس نیست! تبدیل تاریخ نمیتونم انجام بدم. تخمینی مال اردیبهشت باید باشه. ولی حس و حالش خوب یادمه. بعد از ظهر ها تو دانشگاه میموندم، یکم درس میخوندم و بعد هم می رفتم توپناهگاهم که هیچ بنی بشری از اونجا رد نمیشد. آهنگ باز می کردم (با صدای ملایم)، لای بوته های گیاهی که اسمشو نمیدونم می نشستم و به حرکت مورچه ها نگاه می کردم. هوا به شدت خوب بود. نه سرد بود و نه گرم. هنوز هم با یادآوری باد ملایمی که به صورتم میخورد، غرق در آرامش میشم و ضربان قلبی که همیشه تند میزنه، آروم تر میشه! و سلول های قلبم میتونن یکم استراحت بدن به خودشون. تا وقتی گوشیم خاموش میشد یا شارژش به حدی می رسید که به آستانه خاموشی برسه، مینشستم اونجا و به همه چیز نگاه میکردم. آخه معمولا تا اون موقع از روز، شارژ گوشیم به زیر ۵۰ درصد می رسید. و با پلی کردن آهنگ و یکم آنلاین شدن، شارژش زودتر تموم میشد. صدای موسیقی و تمرکز روی محیط اطرافم، مثل نحوه چینش برگ های گیاه، برام خود خود زندگی و آرامش بود. برگشتنی، معمولا چند تا دختر پسر هم می دیدم که از خلوت این قسمت از دانشگاه استفاده می کردند، نزدیک تر می نشستند، و عاشقی می کردند. از دیدنشون لذت میبردم. از زیبایی طبیعت، از خوبی هوا و خوشحالی و عشق بقیه. 

+اون روزا دوستی نداشتم، یاد گرفته بودم چطور تنهایی لذت ببرم از محیط اطرافم. حقیقتش از اول هم بلد بودم. چیزی که باید یاد میگرفتم، لذت بردن از محیط اطراف، کنار بقیه بود. که بلد نبودم. الان دارم این توانایی رو به دست میارم. اما کنار اشخاص محدودی. دایره آدمای دور و برم بسیار محدوده. و آدمایی که تو این دایره نیستند، بهم استرس وارد می کنند. یه روزی باید این مردم گریزی تموم شه. دارم سعیم رو می کنم غلبه کنم به این ترس و اضطراب. اما اون آرامش تنهایی رو ندارم. 

++ هر اعتراضی در نطفه خفه میشه. این دیکتاتوری نیست، چیه پس؟ 


امتحان آماااار (با لحن اون

خانومه ) رو هم دادم. تو یه چشم به هم زدن، به آخرای فیزیوپات ۱ رسیدم . سه تا امتحان مهم و سخت مونده(فارما ۱ و ۲ و غدد) . 

پ.ن: کل مدتی که داشتم به جزوه های آمار نگاه می کردم، تو کف آماااار این خانوم بودم. 


بی مقدمه بگم : بیاید حرف بزنیم با هم .

خیلی سعی کردم این روزا با این همه اتفاق بدی که افتاد، با اطرافیانم حرف نزنم راجع به این موضوع های اخیر. هر دفعه عکسا و کلیپای کشته شده های هواپیما رو دیدم، بغض کردم. ولی سعی کردم با کسی share نکنم و حال بقیه رو بدتر نکنم . اما غم و غصه این چند روز مونده تو دلم. حتی میتونم بگم خشمگینم اما ناامید. امیدی برای ابراز خشمم ندارم. سعی می کنم فروبخورمش. و این حرف نزدن، داره خفم می کنه!

نه تنها در این مورد با کسی صحبت نکردم، بلکه کلا هیچ صحبتی با کسی نکردم. بیاید یکم حرف بزنیم .


قرنطینه خود را چگونه سپری می کنید؟

از صبح تا شب فیلم می بینیم! فیلم هایی که یک عمر است ندیده ایم!

دیدن چرنوبیل را به تازگی به همراه خانواده تمام کرده ایم . و چقدر همه چیز این فیلم برایمان ملموس بود . از پنهان کاری و آمار ندادن تا آماده نبودن برای هرگونه بحرانی و اصلا همه چیزش!

دیدن سریال education را هم به تنهایی:/ تمام کرده ام. و تا دو روز بعد از دیدن سریال همش با خودم میگفتم "آخه چرااا" . لازم به ذکر است با یکی از شخصیت های سریال همزاد پنداری عجیبی داشتم. اصلا حس میکنم وی را از روی من ساخته اند:/ و گاهی همانقدر احمق می شوم و یکهو همه چیز را خراب می کنم.

اخیرا سریال how I met your mother را هم شروع کرده ام و باید بگویم که اُف برمن که تا کنون انسان فیلم نبینی بوده و این سریال را ندیده ام. و حس میکنم در بعضی جهات رابین خیلی شبیه من است! البته در بعضی جهات! حالا کدام جهات؟ نمی گویم!

فیلم های دیگری نیز دیده ام ولی فعلا همین ها را یادم بود و خوب بودند. فیلم های دیگری نیز هستند که باید ببینم.

 

پ.ن : امروز تولد مادربزرگ مرحو . اگه دوست داشتید این لطف رو برای من بکنید و یه فاتحه برای روحش بخونید. ممنون

تاریخ تولد شاعرانه ای داشت . ۱۳۱۳/۱۲/۱۳

بعدا نوشت: ۲۲ سالمم شد و هیچ چی تو وبلاگم راجع بهش ننوشتم! جالبه. نه؟ یه زمانی برام تولدم از همه چیز مهم تر بود، کلی برای سال بعد (سن بعد) برنامه می ریختم و فکر می کردم. اما الان؟ هیچ چی!


ببینید چی پیدا کردم:

اینو اون موقع که آنفولانزا اپیدمیک بود گرفته بودم که اگه رفتیم بیمارستان و ضدعفونی کننده نبود، ذخیره داشته باشم تو جیبم. ولی خب چیزی که اون موقع زیاد بود، محلول ضدعفونی کننده بود . برای همین دیگه گم شده بود و نمیدونستم کجاست. کی میدونست قراره اینطوری بشه اوضاع‍♀️ امیدوارم هر چه زود تر از این وضعیت خلاص شیم. هر چند به امیدواری من نیست . 


امسال سوای کرونا، عید خوبی داشتیم . چرا؟ چون همه چی معمولی بود. نه سفره هفت سین درست کردیم، نه کسی اومد عید دیدنی و نه اتفاق خاصی افتاد. یکمم شب عید مشکلاتی در خانواده پیش اومد که حل شد. مثل روزای عادی. عید من اون روز عیدی بود که سفره هفت سین نچینیم و این مراسم هایی که هر سال برگزار میشه نباشه. از این لحاظ، ۹۹ عید من بود. خدا بلای کرونا رو از همه دفع کنه، ولی از یه جهت هایی هم منو به عید ایده آلم نزدیک کرد. 

رفت و آمد رو دوست دارم، مهمونی رو دوست دارم ولی با آدمایی که دوسشون دارم. عیدی که آدمو مجبور کنه همه جا بره و همه بیان رو دوست ندارم. 

First wish, checked


با وجود خوبی هایی که این قرنطینه و خونه نشینی برای منِ درون گرا داشته، ولی خیلی اثرات بدی رو زندگی خیلیا گذاشته . 

پدربزرگم حالش خوب نیست . یه آزمایشگاه ساده می ترسیم ببریمش. هر ۵-۶ ماه یه بار تو ccu بستری می شد و دکترش همه چیزش رو چک میکرد. اما الان هم دکترش مطبش رو بسته و هم محیط بیمارستان خطرناکه. اوضاع در حدی بود که منِ دانشجوی سال ۳ ریه شو سمع کردم و تنفساشو شمردم و به دکترش گفتم. واضحا کراکل داشت و ریت تنفسش ۲۳ بود . دو تا حدس زد دکتر و دو تا دارو گفت شروع کنیم براش. داروهاشو با کلی ترس از داروخونه تهیه می کنیم. دردسر بزرگتر کپسول اکسیژنه که چند روز یک بار باید بفرستیم و پر بشه‍♀️ از طرفی رفتن خود منم درست نیست. فقط یه بار رفتم برای معاینش (چون دکتر گفت اطلاع دقیق تر میخوام) و بعدش تلفنی ازش حالشو می پرسم. داروها رو هم میذاریم حیاتشون بر میگردیم‍♀️

داروی خودم ۲۰ روز دیگه تموم میشه و این وسط باید برم دکتر نسخه بنویسه! داروخونه نزدیکمون داره یا نه خودش یه مسئله س . با ترس و لرز لازمه برم دکتر اصلا برای تجدید نسخه؟‍♀️ دکترم گفته بود تا آخر فیزیوپات بخورم و تابستونش قطع می کنیم. کلا همه برنامه ها به هم ریخته. 

این ویروس که به این زودیا ما رو ول نمی کنه، امیدوارم خدا کمکمون کنه .


تو قسمت سرچ اینستا داشتم می گشتم که به یه قسمت از عصر جدید رسیدم که یه خواننده جوانی سنگ خارای مریضه رو میخوند. و در عین ناباوری بشیر حسینی قرمز داد:/

و دلیل چرتی داشت . و خود پسره جوابشو خوب داد که گفت موسیقی شنیدنیه، نه دیدنی!

نمیدونم مال کدوم دوره س این برنامه! ولی برای بار هزارم متنفر شدم از بشیر حسینی .

گفتم مراتب این تنفر رو اعلام کنم:)


GOT

یادم نمیاد کی گیم او ترونز رو شروع کردم. فکر کنم دو سال پیش بود. دو ساله هفت هشت بار فقط دیدمش و هر بار یک فصل. امشب قسمت آخر فصل 6 رو دارم میبینم. مغزم کشش این حجم از اتفاقات و اونم در آرامش رو نداره! بعد از اون قسمتی که red wedding اتفاق افتاد و من خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم، این دومین قسمتیه که تحت تاثیرم قرار میده. و تامل برانگیز ترین دیالوگش اونحاست که تیریون به دینریس میگه، ترسیدی ؟ و دینریس میگه: آره و ادامه میده :

Do you know what frightens me?

I said farewell to a man who loves me. A man I thought I cared for. And I felt nothing.Just impatient to get on with it.

خیلی دردناک بود این. حتی دردناک تر از جریانی که برای مارجری اتفاق افتاد.


از بیکاری تست کهن الگو ها رو دادم، کهن الگوی غالبم آتناست. خیلی جالب بود برام بعضی چیزاش و دقیقا خودم بودم. یه مقاله ای خوندم از دو تا محقق ایرانی که درباره خدابانوی آتنا بود، با عنوان "معشوقه دست نیافتنی"

راجع به اینکه کهن الگوها چی هستند و . نمی نویسم. چون خودمم همین چند دقیقه پیش خوندم:) . اما این مقاله برام خیلی جالب بود و دوست دارم ترجمه بخشی از اون رو اینجا هم به اشتراک بگذارم:

متغیر غیرقابل پیش بینی؛ واکنش آتنا به جنبه های هیجانی چگونه است؟

آتنا یک کهن الگوی نه است. آتنا همیشه برنامه ای برای همه چیز دارد. او تمام برنامه ها را مدیریت می کند و بهترین راه حل را برای مسائل ارائه می کند. بنابراین، آتنا باید شخصیت مستقلی داشته باشد(خدابانوی باکره؛ ازدواج نکرده آتنا) و در این نوع زندگی که تمام متغیرها تعریف شدنی، قابل پیش بینی و قابل کنترل هستند، بدترین کابوس یک متغیر پیش بینی نشده است که می تواند همه جنبه های زندگی را به طور ناگهانی تغییر دهد. به عنوان مثال دانشجویی را تصور کنید که به آتنا نیاز دارد تا به او کمک کند که در دستیابی به علم موفق شود. او تمام وقتش را به تحصیل اختصاص می دهد. او وقتی برای چیز دیگری به جز تحصیل ندارد. تمام متغیر های زندگی، تحت کنترل او هستند، حتی سلامت و اوقات فراغتش. ناگهان او مرد ایده آلش را می بیند و احساس می کند که دارد عاشق می شود. در این شرایط بحرانی، که آینده طلایی بی صبرانه منتظر اوست، چیزی زندگی اش را تغییر خواهد داد. 

بهترین مثال این متغیر ها عشق و هیجانات است. در واقع در اولین نگاه، عشق و احساسات هیجانی مانند طوفانی بزرگ عمل می کند که به قلعه زیبا، آرام و مطمئن وی می رسد. در مثال ذکر شده، قلعه ی آرام، فاز تحصیل از چرخه زندگی اوست و طوفان بزرگ، ملاقات مرد ایده آل است.

ورود به سرزمین احساسات و هیجان ها، اشتباهی نابخشودنی برای آتنا است. برای جلوگیری از چنین اشتباهی، آتنا مرزهایی سفت و سخت دور قلعه اش تعریف می کند که نشان دهنده ناآگاهی اوست. و این چیزی است که ما عدم انعطاف و سنگ بودن در هیجانات می نامیم. بنابراین در این نوع رفتار ، آتنا دست نیافتنی باقی می ماند.

 

و من این چند پاراگراف رو زندگی کردم . 


یکی از disgusting ترین جملاتی که خوندم و شنیدم اینه که میگن: " قوی باش! حتی اگه نمیتونی، اداشو دربیار" .

و به شدت متنفرم از آدمایی که ادای قوی بودن رو در میارن! آدمایی که نقص هایی که همه مون و شاید اکثرمون داریم رو نادبده میگیرن و شروع می کنند شر و ور گفتن از قوی بودنشون و مثلا دست آوردهاشون! در حالی که خودشونم میدونن نقص دارن، بعضی چیزا رو نمیتونن درست انجام بدن. چیزی که نمیدونن اینه که این طبیعیه و نباید ادا دربیارن:/ . و نمیدونن چقدر این ادااطوارهاشون منزجر کنندس 


.

چند روز پیش یکی از کلیپ های استند آپ مکس امینی رو داشتم می دیدم. میگفت که همیشه برا خارجیا سواله که این ایرانیا چقدر اعتماد به نفسشون زیاده:) . و گفت که میدونید علتش چیه؟ فکر کن از وقتی به دنیا اومدی مادرت میگیرتت بغلش و میندازتت رو هوا و قربون صدقت میره:"دو*دول طلا، دو*دول طلا" . فکر کن از وقتی به دنیا اومدی بهت میگن golden co*k . اعتماد به نفست هوا رو پاره نمیکنه؟

از طنز ماجرا بگذریم . یادمه چند سال پیش میخواستم راجع به احساسات بدی که به عنوان یه دختر تو جامعه تجربه کردم بنویسم. ولی ننوشتم. چون نوشتن در این باره گره میخورد به فمینیسم و از وقتی یادم میاد همه ی مردا فمینیسم رو مسخره می کردند و به فمینیستا فحش می دادند. بنابراین فکر کردم که بهتره راجع به چیزی که فحش خورش ملسه چیزی ننویسم. و حتی یه دوره ای که یکی از فامیلا به خاطر مهریه زنش کل اموالش توقیف شده بود، احساس می کردم چقدر ما ظالمیم:) و چقدر مردا مظلوم اند. نمیخوام وارد بحث فمینیسم و مردا مظلومن یا ظالم و برعکس بشم. ولی میخوام حرف بزنم، دغدغه هامو بنویسم. تا بمونه، تا یادم نره .

مادر من یه دوست ماما داره. یادمه یه روز تعریف میکرد، مریضش یه خانوم دکتری بوده که یه دختر داشته و می اومده پیش ماما برای گرفتن رژیم برای پسردار شدن. مامانم میگه ازش پرسیدم که خانم دکتر شما چرا؟ جنسیتش برای شما هم مهمه؟ و جواب داده که نمیخوام یه بدبخت دیگه به دنیا اضافه کنم. توضیح داده که پا به پای همسرم کار میکنم و درآمد دارم. ولی همسرم هیچ کمکی تو بچه داری یا پخت و پز بهم نمیکنه. میگه تو زنی، وظیفه توئه به خونه و بچه برسی.

یا همین دوست مامای مامانم برای مامانم تعریف میکرده که یه خانمی دخترشو که ترم آخر دندون پزشکی بوده آورده بوده برای معاینه بکارت (و اشاره میکرده که نمیدونم چه غلطی کرده بوده:/) و معاینه کردم و دیدم خوشبختانه سالم بود. حالا اینو برای چی برای مامانم تعریف میکرده؟ به من اشاره داشته و میگفته دخترتو زود شوهر بده. دختر زود شوهر نکنه کار دستتون میده:/ و میگفته که مامان اون دختر دندون پزشکه هم پشیمون بود که چرا زود شوهرش نداده و الانم کسی نمیاد بگیرتش:|

همین دو تا مثال کافیه تا متنفر باشم از جنسیتم. با اینکه تو خانواده ای بزرگ شدم که تفاوت زن و مرد رو چندان درک نکردم و تقسیم بندی زنونه و مردونه بین پدر و مادرم وجود نداشته، ولی بازم تفاوت ها رو تو جامعه می بینم. دیدگاهی که نسبت به دخترا وجود داره رو دارم میبینم. 

یه بار یکی از بچه های وبلاگی بهم گفت اینا همه هارت و پورتته! آخرش تو هم تسلیم میشی، ازدواج می کنی و زن زندگی میشی. هارت و پورت چیه؟ ناراحت بودن از تبعیض جنسیتی.

همه اینا رو نوشتم که بگم، امشب داشتم به این فکر میکردم که چطور تو این جامعه دختردار بشم؟ به ازدواج فکر کردم، به محدودیت هاش، به اینکه تسلیم این تبعیض ها شدم، زن خونه شدم و . تا اینکه تو ذهنم به اینجا رسیدم که دختری به این دنیا بیارم. و چقدر وحشتناک بود این تصور! تصور اینکه بابای دخترم یکی از اونا باشه که مامانش با لفظ "دو*دول طلا" قربون صدقش میرفته برام ویران کننده بود. 

بیشتر از این نمی نویسم. ولی نشستم از الان برای دختر به دنیا نیومدم کلی غصه خوردم:( . برای حال خودمم گریه کردم. 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها